دفتر خاطرات روزهای اجباری ما (قسمت دوم)
* 10 آبان 97... پنجشنبه: صبح زود طبق قرار هر روزمون بهم پیام دادیم و دیگه دوتاییمونم از دوری و دلتنگی کلافه شده بودیم و بازم بهمدیگه گفتیم که چقققققققد همو دوست داریم..
من رفتم سرکار و قرار شد ظهر نرم خونه و بمونم باهم حرف بزنیم...اخه تو این دو روزه نتونسته بودیم ینی موقعیتش جور نشده بود یه دل سیر حرف بزنیم..تا بچه ها رفتن ساعت شد دو و توام رفته بودی همون جای همیشگی...حرف زدیم و حرررررف زدیم تا بغض تو گلوم شکست...اولین بار بود پیشت گریه میکردم...زااااار میزدم..بعد نیم ساعت حرف زدن گفتی که میخوای بیام پیشت و پا شدی اومدییییییی نزدیک 45 دقیقه پیش هم بودیم و بعد رفتی...
اخ که چقد چسبید بعد 40 روز دوری و اتفاقای اونشب...اگه همو نمیدیدیم اصلا خیلی بد میشد...
* 11 آبان 97... جمعه: عشقمون ساعت 8 شب بلیط داشت و رفت که بره به مقصد تهران و تا اخرررین لحظه سوار شدنت باهم بودیم بعد دیگه گوشیتو دادی که بیارن خونه...برات ایت الکرسی خوندم و سپردمت دست خدا❤️
* 13 آبان 97... یکشنبه: طبق معمول همیشه فک کرده بودی من سرکارم و ساعت 8 و 25 دقیقه بود که دیدم داری زنگ میزنی بعد یه روز بیخبری...مادر تو اتاق بود..نتونستم جواب بدم سایلنت کردم و در اوج غمگینی گوشیو گذاشتم زمین...
ولی بعدش وقتی که کلیییی منتظرت بودم زنگیدی و ذوقیده شده همون یه دقیقه و 40 ثانیه هم کافی بود و یهو گفتی وای منو گرفتن خدافظ و خندت گرفت...نفهمیدم چیشدی که...!!
* 15 آبان 97... سه شنبه: خیلی منتظر زنگت بودم چون میدونستم که میدونی تا شنبه تعطیله و خونم و نمیتونیم حرف بزنیم هر جور شده میزنگی ولی نزدی تا غروب که سرکار بودم... بعد غروب فک میکردم مرخص شدی و داری میای و گوشیتو ندادن و منتظرت بودم کلااااا ولیییی فداتشم شب زنگ زدی و خداروشکر تونستیم حرف بزنیم... سرما خورده بودی و گفتی که اجازه کاپشن پوشیدن نمیدن تو این سرماااا که خدا نگذره ازشون...و شنبه ام بخاطر 40 دقیقه تأخیرت 48 ساعت بازداشت بودی و ازززززبس کار کردی دیگه ناه نمونده برات...
* 17 آبان 97... پنجشنبه: بازم زنگم زدی عشقم... سعید من خسته بود...صداش مشخص بود که کم اورده دیگه نمیتونه تحمل کنه... و این برا منی که صدها کیلومتر ازت دور بودم و کاری از دستم بر نمیومد درد بود دررررررد... فقط سعی کردم که روزتو قشنگ کنم و بخندونمت...
* 18 آبان 97... جمعه: منم سرما خورده بودم بدجووووور زنگ زدی دم غروب بود بیدار شدم و جواب دادم واااای صدام در نمیومد و تو فک میکردی نمیتونم حرف بزنم اروم صحبت میکنم...یکم حرف زدیم و گفتی که تنهایی تا شنبه اخ که بمیرمممم...تنهاااا نه ادمی نه رهگذری نه تفریحی نه سرگرمی اییییی خودتی و تنهاییات...مث ی زندونی...اخ بمیرم من...خدا لعنت کنه سربازیو...
اونشب تا خود صبح نمیتونستم بخوابم انگاری یه چیزی مثل خوره افتاده بود بجونم سرماخوردگیم از یه طرف...
* 20 آبان 97... یکشنبه: شنبه تو بیخبری سپری شد... امروز صبح یه شماره ناشناس زنگ میزد جواب دادم یکی بود پشت تلفن زاااار میزد و گریه میکرد چنبار الو الو گفتم جواب نداد قطع کردم بعدم که تو ظهر دوبار زنگ زده بودی که من نتونسته بودم جواب بدم بمحض دیدن شمارت از خونه زدم بیرون که اگه دوباره زنگ زده بتونم وصل کنم ولی نزدی کهههه نزدی...خیلی منتظر بودم امشب...اونقد کمت دارم که صدای زنگتو گذاشتم رو تکرار...
* 21 آبان 97 ... دوشنبه: بلععععه بالاخره اون شب کشششششش دار تموم شد و صبح شد و عشقم زنگ زد... دورو برا ۹ صبح...اخه چی بهتر از این که روزتو با عشق جانت شروع کنی و انرژزژژژژژژژی بگیری... بارون میومد اونجا و تو زیر بارون باهام حرف میزدی...بارون زده بود به کیوسکا و صدات قطع و وصل میشد...
* 25 آبان 97... جمعه: بالاخررره عشقم زنگ زدددد اونم بعد 4 روز چشم انتظاااری ساعت یک ظهر... من حالم خوب نبود و کنار بخاری بخودم میپیچیدم که دیدم عه گوشیم زنگ میزنه و 022 همه چی یادم رفت پاشدم پریدم تو اتاق خخخخخخخخخخ و کلی باهم حرف زدیم و قربون صدقه هم رفتیم... گفتی در طی یک حرکت بازیگرم شدی و تو یه قسمت فیلم روزهای سرنوشت که باید دهه فجر از شبکه 3 پخش میشد ایفای نقش کردی...و زنگ نزدنتم نداشتن کارت تلفن بوده که مرخصی نمیدادن بری بیرون بگیری... 16 دقیقه حرف زدیم اینجا بارون میومد و وقتی تعریف میکردم تو حظظظظظظظظ میکردی و گفتی که بارون برات مساویه با .... گلی!!! و همون لحظه پیش توام بارون گرفت... اخه عشق از این قشنگتر...؟!!!!!!!!
* 28 آبان 97 ... دوشنبه: مطمئن بودم که امروز زنگ میزنی... رفته بودم ناهار تنها بودم یهو لقمه گیر کرد پاشدم آب بخورم دیدم گوشیمم زنگ میکشه اونم در جوار مادر دیدم تویی ولی نتونسم جواب بدم... نیم ساعت زودتر از خونه زدم بیرون به امید اینکه زنگ بزنی ولی خبری نشد و منتتتتتظر بودم تا غروبی که رسیدم خونه و باز زنگ زدی و دیگه هر جور شد گوشیمو جواب دادم... من خسته ... تو خسته... هر دو له بودیم...
نظرات شما عزیزان: